ستاد مردمی عفاف و حجاب

آخرین اخبار فعالیت‌های گروه مردمی عفاف و حجاب استان یزد
  • ستاد مردمی عفاف و حجاب

    آخرین اخبار فعالیت‌های گروه مردمی عفاف و حجاب استان یزد

حجاب نیوز ـ مشاور پزشکی شورای عالی انقلاب فرهنگی و متخصص زنان گفت: در حال فرار بودم که کفش از پایم در آمد وقتی خم شدم که کفشم را بردارم یکی از گاردی‌ها به من رسید و با باتوم به سرم زد و من بیهوش شدم.
به گزارش خبرنگار پایگاه خبری حجاب، خانم دکتر طاهره لباف، مشاور پزشکی شورای عالی انقلاب فرهنگی و متخصص زنان، یکشنبه بعدازظهر در برنامه «اردی‌بهشت» شبکه چهار صدا و سیما، با اشاره به فضاهای مناسبی که امروزه برای زنان ایرانی در عرصه علم و پژوهش به ویژه پزشکی فراهم شده است اظهار داشت: برای زنان مسلمان ایرانی باعث افتخار است که اکنون کشور ما در مقوله مداوای ناباروری، با پیشرفته ترین کشورها برابری می‌کند و اکثر فوق تخصص‌های زن و خانم‌هایی که در این عرصه تحقیق می‌کنند با حجاب و چادر در محافل و مجامع عمومی دنیا حاضر می‌شوند.
 
وی در توصیه‌ای به دختران و زنان ایرانی گفت: دختران جوان ما باید قدر این انقلاب را بدانند، شاکر باشند و سعی کنند از این موقعیت استفاده کنند و مدارج علمی را با رعایت موازین اسلامی آن گونه که خدا راضی است طی کنند. 

لباف، دانشگاه را سنگر دفاع از ارزش‌ها خواند و ابراز داشت: من در شانزده سالگی در دوران پهلوی وارد دانشگاه شدم و دوره هفت ساله پزشکی را در مدت ده سال گذارندم زیرا احساس کردم که محیط دانشگاه، فارغ از رسالت علمی که داشتم برای من سنگر و موقعیتی بود که به روشنگری بپردازم. 

لازم به ذکر است که خانم لباف در ادامه به بیان خاطرات خود در زمان حکومت پهلوی پرداخت و گفت: با همه محدودیت‌ها و فشارها پای ارزش‌ها و حفظ چادر و حجابم ایستادم و به همین دلیل دو مرتبه از دانشگاه اخراج شدم. 

مشروح خاطرات خانم لباف: 
وقتی وارد دانشگاه شیراز شدم همه اعم از دانشجویان سال‌های بالا و اساتید به من می‌گفتند «بالاخره مجبور می‌شوی این چادر را کنار بگذاری و هنوز تا انگشت نما نشده‌ای چادرت را کنار بگذار» و برای من مثال می‌زدند که ما دانشجویانی از شهرهای مختلف داشتیم که در بدو ورود به دانشگاه حجاب داشتند اما به علت جو دانشگاه آن را کنار گذاشتند. 

من در آن لحظات یاد پدرم می‌افتادم که به من اجازه دادند که در فضای آن زمان به دانشگاه بروم زیرا آن زمان که رسم نبود خانواده‌های مذهبی دخترانشان را حتی به دبیرستان بفرستند اما پدر من به دلیل روشنفکری، مؤمن بودن و انقلابی بودن به من گفتند «تا زمانی که بتوانی دینت و حجابت را حفظ کنی به تو اجازه می‌دهم که مدارج علمی را طی کنی». 

من در آن زمان دختر شانزده ساله‌ای بودم که وارد محیط دانشگاه شدم و پدرم به من گفتند باید مواظب باشی؛ چون تو باید به محیط رنگ بدهی نه این که رنگ محیط را بپذیری و این جمله باعث می‌شد که من بتوانم مقاومت کنم. 
دانشگاه شیراز با دانشگاه «کنت» هم پیمان بود و بسیاری اساتید از آنجا آمده بودند حتی اگر ایرانی بودند صحبت‌های عادی و کلاس‌های درسشان به زبان انگلیسی بود. 

در فضای دانشگاه تری‌هایی بود که در آنها کشیدن حشیش خیلی عادی و معمولی بود و سرو مشروب کاملاً آزاد بود، در چنین محیطی یک خانم چادری باید تحصیل می‌کرد. 

البته سه نفر بودیم که در دانشگاه حجاب داشتیم و از میان آنها فقط من با چادر رفت و آمد می‌‌کردم که خیلی جلب توجه می‌کرد؛ انجمن اسلامی ما در میان چهار هزار دانشجو پنج عضو داشت که فقط من عضو خانم آن بودم. 

به عنواین مختلف من را مسخره می‌کردند و می‌گفتند تو باید در خانه‌ها کار کنی و چرا دانشگاه آمدی؟ حتی دانشجویانی که تقیدی نداشتند بین هم جایزه تعیین می‌کردند که به عنوان مسخره کردن از من تقاضای رفتن به سینما کنند و هرکدامشان که زودتر این کار انجام بدهد جایزه داشت و یا یک آقایی دوست آقای دیگرش به طرف من هل می‌داد و می‌گفت « don’t tosh me» در حالی که دانشجوی ترم اول بود و به آن افتخار می‌کردند. 

دانشجوی اصفهانی که دختر ساده پوشی بود و آرایش نمی‌کرد همیشه سر حجاب با من بحث می‌کرد و می‌گفت «تو وقتی وارد حیاط دانشگاه می‌شوی همه به تو نگاه می‌کنند در حالی که من مو و لباس معمولی دارم و اگر مثل من چادر و مقنعه‌ات را برداری خیلی عادی خواهی بود و جلب توجه نمی‌کنی». 

بیقراری در من به وجود آمده بود که این جلب توجه زیادی من از نظر اسلام پسندیده نباشد و گناه محسوب شود، به یکی از اساتیدم مسأله را مطرح کردم و ایشان در سفری به مشهد؛ خدمت آیت الله میلانی رسید که در سال ۴۶ از مراجع تقلید بودند و این مسأله را پرسیدند. 

آیت الله میلانی در پاسخ گفته بودند «اگر شما گروهی باشید که یک روز از صبح تا شب به منطقه تفریحی بروید و از میان شما فقط یک نفر نماز خوان باشد و فضای محدودی یا باغی باشد، اگر آن یک نفر بلند شود و این حکم اسلامی را به جا آورده و نماز بخواند آیا جلب توجه می‌کند یا نه؟ 

استاد: «جلب توجه می‌کند». 
آیت الله میلانی: «آیا حکم نماز از این فرد ساقط می‌شود یا نه؟» 

استاد: «خیر». 
آیت الله میلانی: «به همین دلیل حکم حجاب در هیچ محیطی ساقط نمی‌شود و اگر اجباری وجود داشته باشد باید محیط ترک شود نه این که حجاب کنار گذاشته شود». 

وقتی پیام آیت الله میلانی را شنیدم با دلگرمی بیشتری کارم را ادامه دادم. 
ترم دوم با شرکت در اعتصابات دانشجویی و چون خیلی مشخص بودم، امور دانشجویی در ابتدای ترم من را خواست و گفت «دیگر اجازه نداری به این دانشگاه بیایی، تو لیاقت دانشجو بودن این دانشگاه را نداری، می‌روی کنج خانه می‌نشینی و اگر به دیگران بگویی حتما از زندان اوین سر در می‌آوری؛»

و به این دلیل مرا از دانشگاه شیراز اخراج کردند. 
چون پدرم به من سفارش کرده بودند که تو به دلیل حجاب و عفافی که داری مواظب باش فعالیت سیاسی واضحی که ساواک را حساس کند نداشته باشی و در حد روشنگری با هم اتاقی‌هایت فعالیت کن؛ به همین دلیل احساس کردم اگر به تهران برگردم؛ ضربه بزرگی است. 

در شیراز ماندم و دوباره درس‌های دوره دبیرستان را مرور کردم و برای بار دوم کنکور دادم و در دانشگاه مشهد قبول شدم. 
محیط دانشگاه مشهد نسبت به شیراز بهتر بود، در دانشگاه مشهد نیز از میان دانشکده‌های مختلف فقط سه نفر بودیم که با چادر رفت و آمد می‌کردیم و هر سه نفرمان هم اتاقی شدیم. 

در دانشگاه مشهد نیز اعتصابی شکل گرفت و قرار بود دانشجویان شب در دانشگاه بمانند و من هم جزء اعتصاب کنندگان در دانشگاه بودم و به همین دلیل فردای آن روز معاونت دانشجویی که در آن زمان آقای میامی بودند و می‌گفتند که ایشان ساواکی هستند من را همراه با تعدادی دیگر از دانشجویان احضار کردند و همه ما را اخراج کردند. 

در دانشگاه مشهد با شهید هاشمی نژاد آشنا شدم و در جلسات درس ایشان شرکت می‌کردم؛ دو جلسه هفتگی با ایشان داشتیم که یک جلسه آن عمومی بود و فقط چهار نفر بودیم و یک جلسه خصوصی بود که فقط من در آن شرکت می‌کردم. 

برنامه‌های دانشگاه را ضمن مطالب دینی مرور می‌کردیم و ایشان دستورات لازم را می‌دادند و به دلیل این که تازه از زندان آزاد شده بودند شرط کرده بودند که با پوشیه برویم چون می‌گفتند که خانه ما تحت کنترل است و شما نباید شناخته شوید. 
برای بار دوم از دانشگاه اخراج شدم؛ برای بار سوم کنکور دادم و در دانشگاه اهواز رشته پزشکی قبول شدم.
در دانشگاه سال دوم بودم که اعتصاب دانشجویی در اعتراض آمدن محمد رضا شاه به اهواز و دیدار از دانشگاه رخ داد برای مسؤولان دانشگاه خیلی مهم بود که چنین تجمعی ایجاد نشود. 

قرار شد دانشجویان مقابل دانشگاه تجمع کنند و خانم‌ها صف‌های جلو بودند چون فکر می‌کردیم که خانم‌ها را نسبت به آقایان کمتر اذیت می‌کنند؛ گارد دانشگاه آمد و دستور داد که متفرق شویم اما همه ما نشسته بودیم و طبق قرار قبلی هیچ کدام پراکنده نشدیم، گارد چندین بار اعلام کرد و وقتی دید که دانشجویان اعتنایی نمی‌کنند، گاز اشک آور پخش کرد و با باتوم دنبال دانشجویان کرد. 
پشت دانشگاه یک زمین کشاورزی بود که از شب قبل آب داده بودند و خاک آن گل شده بود و ما مجبور بودیم برای فرار از ضرب و شتم گارد از آن زمین عبور کنیم. 
در حال فرار بودم که کفش از پایم در آمد وقتی خم شدم که کفشم را بردارم یکی از گاردی‌ها به من رسید و با باتوم به سرم زد و من بیهوش شدم. 

پس از بیهوشی گویا چندن نفر دیگر از گاردی‌ها بالای سر من آمده بودند و شروع به کتک زدن من کرده بودند که چند تا از دانشجویان پسر اعتصاب کننده با گاردی‌ها در گیر شده بودند و آنها را فراری داده بودند. 

من را به بیمارستان شماره یک گلستان در بیست و چهار کیلومتری اهواز بردند، این ماجرا ساعت ۱۰ صبح اتفاق افتاده بود و من غروب به هوش آمدم، سر درد عجیبی داشتم و احساس می‌کردم که حدود ده برابر وزن سرم روی گردنم سنگینی می‌کند. 

یکی از دانشجویان به من گفت که گارد دانشگاه دنبال تو می‌گردد و تو هرچه زودتر باید بیمارستان را ترک کنی و اگر تو را دستگیر کنند سرنوشتت معلوم نخواهد بود، چون من با چادر و مقنعه خیلی در محیط دانشگاه مشخص بودم. 
به دلیل این که به زمین خورده بودم در بیمارستان چادر نداشتم و با همان مقنعه بودم. 

آن آقای دانشجو که اهوازی بود یک چادر سفید گلدار از خانه‌اش برای من آورد و من به اجبار آن چادر را پوشیدم و یک بلیط میهن تور نیز برای من گرفته بود که به تهران بیایم. 

وقتی سوار اتوبوس شدم،به شدت بدنم درد می‌کرد وقتی روی پاهایم دست می‌گذاشتم، پاهایم ورم کرده بود از شدت باتوم‌هایی که به پاهایم زده شده بود به گونه‌ای که برای نماز و شام نتوانستم از اتوبوس پیاده شوم و همان جا داخل اتوبوس نشسته نمازم را خواندم، تا صبح درد کشیدم. 

زمستان بود با خودم می‌گفتم مهم نیست فردا می‌روم کنار خانواده و مادرم و زیر کرسی یک مسکنی می‌خورم و خستگی‌ام رفع می‌شود. 

نزدیک اذان صبح به تهران رسیدیم، با سختی فراوان حدود بیست دقیقه طول کشید که از اتوبوس پیاده شدم، طوری که شاگرد راننده عصبانی شد و سر من داد زد که خانم پیاده شو کار داریم و من نمی‌توانستم بگویم که چرا نمی‌توانم پیاده شودم چون می‌ترسیدم که هر لحظه من را بشناسند. 

یک تاکسی سوار شدم، وقتی به در خانه رسیدم و در زدم، یک دفعه دیدم یک آقای قد بلند با عینک تیره در را باز کرد و با حالت عصبانی گفت «بله چه کاری داری؟» 
مادرم را روی پله‌ها دیدم و به من گفت «خانم برو امروز کاری نداریم». 

آن آقای عینکی من را به بیرون هل داد و گفت «دیدی که گفتند امروز کاری نداریم؛ برو و در را محکم بست». 
خودم را به زحمت از زمین بلند کردم و مبهوت بودم که خانه ما چرا در محاصره است آیا جریان دیروز دانشگاه را ساواک مطلع شده؟ 

سر کوچه آمدم و در حالی که پول زیادی نداشتم تا جایی بروم و با آن دردی که داشتم اصلاً قدمی نمی‌توانستم بردارم. 
هرچقدر فکر کردم دیدم اگر خانه فامیل بروم بلافاصله ممکن است ساواک من را بشناسد چون سابقه آن را داشتم که قبلاً دایی من در جریان ترور حسنعلی منصور، جزء کسانی بود که اسلحه را به محمد بخارایی داده بود، زندان رفته بود، می‌دانستم که برنامه آنها چیست. 

خلاصه تصمیم گرفتم خانه دوستم بروم، تا زمانی که منزل ما در محاصره بود من نیز فراری بودم، هرشب در یکی از خانه دوستان و آشنایان که ساواک جای من را پیدا نکند، گاهی اوقات از یک دکه تلفن عمومی زنگی به منزل می‌زدم و ببینم که از محاصره در آمده یا نه؟ و بلافاصله مجبور بودم از آن محلی که زنگ زده بودم محلم را تغییر دهم یعنی اگر در شرق تهران بودم باید به غرب تهران می‌رفتم.
 
بعدها متوجه شدم که علت محاصره منزل ما، من نبوده‌ام بلکه برادری داشتم که در آن زمان شانزده ساله بود و به دبیرستان می‌رفت و هر روز ۲۵ هزار پول از پدرم برای نهار و کرایه رفت و آمدش می‌گرفت و از این مبلغ پول، پانزده هزار آن را به یک گروه اسلامی که بعدها شاخه‌ای از فداییان اسلام شدند هدیه می‌کرد.
 
ساواک سردسته آن گروه یعنی آقای حیدری را دستگیر کرده بود و تحت شکنجه‌ شدید اسامی همکارانش که یکی از آنها برادر من بود را گرفته بود و برادر من فراری شده بود و ساواک برای دستگیری برادرم، خانه پدری من را محاصره کرده بودند. 
وقتی برادرم را در اصفهان دستگیر کردند، خانه از محاصره در آمد و من توانستم به خانه برگردم. 

پس از یک دوره که دانشگاه را به خاطر اعتصابات تعطیل کرده بودند، دانشگاه دوباره شروع به فعالیت کرد و هنگامی که من وارد دانشگاه شدم به محض ورود توسط گارد دانشگاه دستگیر شدم و در یک بازجویی هجده ساعته با زجر دادن و گرفتن تعهد من را آزاد کردند. 

در ترم بعد به علت شاگرد اولی و ممتاز بودن، من را به دانشگاه تهران منتقل کردند و دوره بالینی را در بیمارستان فیروزگر تهران گذراندم که در آنجا نیز به فعالیت‌های سیاسی ادامه دادم./۱۶۰/
۹۳/۱۱/۱۸
مدیریت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">